تسنیم

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

قدردانی

20 مهر 1396 توسط تسنیم

​روايتى از دکتر انوشه :

❤️ خانمم همیشه میگفت دوستت دارم❤️

من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم …

از همان حرفایی که مردها از زنها می شنوند و قدرش را نمیدانند …

همیشه شیطنت داشت …

ابراز علاقه اش هم که نگو … آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی با خودم میگفتم مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است ؟!!

یک شب کلافه بود ، یا دلش میخواست حرف بزند ، میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشد مفصل صحبت کنم ،

من برای فرار از حرف گفتم : می بینی که وقت ندارم ، من هر کاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ، ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من می چسبی …
گفت : کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ،

این را که گفت از کوره در رفتم ،

گفتم : خداکنه تا صبح نباشی …

بی اختیار این حرف را زدم …
این را که گفتم خشکش زد ، برقِ نگاهش یک آن خاموش شد … به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست …
بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم ، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شب های قبل فرق داشت ، در آغوشش گرفتم … افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم ، لبخند بی روحی زد …

نفس عمیقی کشید و خوابیدیم …

آن شب خوابم عمیق بود ، اصلاً بیدار نشدم …
از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام …

هزاران سوال ذهنم را می خورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام …

گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را …

مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد ، دچار ایست قلبی شده بود …

شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود ،

از روزهایی که لباس رنگی می پوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر نه …
شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم ، اما طبق معمول وقتش را نداشتم …
بعدها کارهایم روبراه شد ، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت …

من اما … آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت …

بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم ، کشوی کنار تخت را باز کردم ، یک نامه آنجا بود ، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود …

تمام دنیا را روی سرم آوار کرد ، …

خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم …

آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد …
حالا هر شب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد …

حالا فهميدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد
بايد بیشتر مواظب حرفها بود

گاهی زود دیر می شود.

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

تسنیم

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شعرمذهبی
  • اخلاقی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس